خردسال بودم؛
یک تکه چوب شبیه میکروفون که از قطعه‌های تخت مادربزرگم بود را در مقابل تمام فامیل می‌گرفتم و با آن‌ها مصاحبه می‌کردم...
کودک بودم؛
پنج‌شنبه هر هفته "دوچرخه"، ضمیمه روزنامه همشهری را با ذوق تهییه می‌کردم و می‌خواندم. حتی چندباری برایش مطلب فرستادم؛ اما چاپ نشد. علاوه بر آن نشریه "دوست"؛ نشریه کودک و نوجوان به گمانم کیهان هم بهترین دوست کودکیم بود.
از همان دوران بود که تا هنوز، محال است ماهی یک کتاب متفرقه نخرم و نخوانم...
در آغاز نوجوانی نیز، درست وقتی که هم‌ سن و سالانم در گیم‌نت‌ها سرگرم بازی بودند؛ در کافی‌نت‌ها مشغول وبلاگ‌نگاری بودم.
همیشه زنگ ادبیات و انشاء یک‌ سر و گردن از دیگر کلاس‌ها برایم زیباتر بود.
دوران دبیرستان که بود هر روز صبح یک روزنامه می‌خریدم و به مدرسه می‌رفتم. معلم، معاون، مدیر و ... محال بود که هر کدام چند دقیقه‌ای روزنامه را نگیرند و نخوانند...
فیلم‌نامه نوشتن، نمایشنامه‌نوشتن و ... هم از آن دوران داشتم.
در انتخاب رشته‌ی دبیرستان می‌خواستم بروم هنرستان صداوسیما که گفتند از آن‌ها نانی برایت در نمی‌آید. اینجا بود که از دوراهی ریاضی فیزیک و تجربی (که به خیال مردم آن روزگار در آن‌ها نان فراوان بود!) به ریاضی رفتم.
نه می‌توانستم جو درسی ریاضی را رها کنم و نه عشق به نوشتن را. این گونه بود که با مفهوم روزنامه‌نگاری علمی آشنا شدم و کتابخانه‌ام پر شد از "دانشمند" و "نجوم" و "دانستنیها"
سال‌های اول دانشگاه گم شده‌بودم. به گمانم دوری از کتاب دلیل مهم این گمشدگی بود.
حال به این نقطه رسیده‌ام که دیگر باید انتخاب کنم؛ در کدام خط جاده‌ی زندگی باید حرکت کرد؟
امروز روز مردمانی است که چند صباحی است با آن‌ها می‌گردم. فکر کنم کم کم دارم رنگ و بویشان را به خود می‌گیرم.
مردمانی که حقیقت را می‌یابند و آن را به دیگران هدیه می‌دهند. مردمانی از جنس نور که آگاهی را به جامعه می‌بخشند.
خیلی وقت است که اگر بپرسند چه کاره‌ای نمی‌دانم چه بگویم!
اما از امروز برای این سوال پاسخ دارم...
خبرنگاران عزیز، روزتان مبارک.

علیرضا صبا

۱۷ مرداد ۱۳۹۸